پاسیاد پسر خاک را بیشتر از بقیه کتاب هایم دوست دارم

پاسیاد پسر خاک را بیشتر از بقیه کتاب هایم دوست دارم کارکادو: کارکادو: کتاب اولم در اوج کارآیی بود و من این اثر را بسیار دوست دارم. بی رودرباستی، کتاب هایم را مانند فرزندانم می دانم، اما به کار آقای ابوترابی بیشتر علاقه مندم.


گروه جهاد و مقاومت مشرق – محمد قبادی در حقیقت، پژوهشگر حوزه انقلاب اسلامی است اما نوشتن کتابی درباره ی شخصیت شهید حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی، او را به مبحث ادبیات بازداشتگاهی و تاریخ شفاهی آزادگان علاقه مند کرد و تاکنون چند کتاب با این مورد منتشر نموده یا در دست انتشار دارد. بمحض اطلاع از اینکه مقرر است تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاسیاد پسر خاک» بزودی در قزوین رونمایی شود، با وی در خلوت عصرانه کتابفروشی سمیه همکلام شدیم که حاصلش پیش رو شماست.

*خیلی تبریک می گویم. «پاسیاد پسر خاک» نخستین کتابتان بود؟


بله، نخستین کتاب بود. تجربه نوشتن مقاله داشتم؛ برای مجموعه «فرهنگ ناموران معاصر ایران» که دفتر ادبیات انقلاب اسلامی منتشر می کرد؛ اما تجربه گفتگو به عنوان یک مصاحبه گر یا تجربه نوشتن کتاب نداشتم. این لطف رو دوستان من در واحد تاریخ شفاهی، حاج آقای فخرزاده، به من کردند و این فرصت را در اختیار من قرار دادند که به یه تعداد از دوستان در دفتر اعلام نمودند هر کدوم از دوستان مایل است می تواند طرح پژوهشی عرضه بدهد و کار کند.


من از زمان حیات آقای ابوترابی و پدر بزرگوارشان در مسجد امام حسین(ع) بودم. منزل ما اول خیابان ۱۷ شهریور و همیشه با بچه ها در مسجد امام حسین بودیم و بازی می کردیم.
توی میدان امام حسین(ع) هم می رفتیم، اون موقع میدان، چمن بود. خود مسجد هم حیات بزرگی داشت. مسجد زیبایی بود و هست. یادگار استاد حسین لرزاده که معماری آنرا انجام داده بود.
من از سر علاقه ای که داشتم، پرس وجویی هم از وضعیت مسجد کردم. از قدیم الایام، پیرمردها تعریف می کردند.
جالب است که این مسجد، در گذشته اصلاً مسجد نبود؛ بلکه تنها دیواری کاه گِلی داشت و فضایی همانند گلخانه. بعدها، مرحوم سیدرضا سادات اخوی، واقف مسجد شد. من وقف نامه مسجد را مطالعه کردم؛ وقف نامه ای بسیار جامع و مفصل، که بر طبق آن، متولی مسجد باید سید مجتهدی باشد که نماز جماعت را هم اقامه کند. طبق همین وقف نامه، در شروع دهه ۴۰، متولی اصلی مرحوم آیت الله شریعتمداری ارائه شد. در کنار معماری و عظمت بنا، وقف نامه ای محکم و ضابطه مند وجود داشت که همه امکانات لازم یک شهر را در مجاورت مسجد پیش بینی می کرد.
پس از ساخت مسجد، بزرگان محل جهت تعیین امام جماعت نزد آقای شریعتمداری رفتند؛ چند نام عنوان شد، همچون شیخ مرتضی؛ اما گفته شد ایشان به علت احتمال مرجعیت، برای این منصب مناسب نمی باشد. سرانجام، آیت الله سید رضا صدر، فرزند سید صدرالدین صدر و یکی از مراجع ثلاث قم، به عنوان امام جماعت انتخاب شد؛ شخصیت بزرگ و اثرگذار و با قلمی ویژه که جای پژوهش بسیاری بر افکار و آثارش هست.
آیت الله سید رضا صدر در نیمه دهه چهل، آیت الله سیدرضا صدر از قم به تهران آمدند و جایگاه برگزاری نماز در حرم حضرت معصومه را به آقای شریعتمداری واگذار کرده، در تهران ساکن شدند و تا سال ۱۳۵۵ در مسجد امام حسین به خدمت ادامه دادند. بعد، بر اثر شرایط به قم بازگشتند و به تدریس و تربیت شاگردان پرداختند. جانشین ایشان، آیت الله شیخ محمد حقی شد؛ باآنکه از سادات نبود، اما از شاگردان و معتمدان آیت الله شریعتمداری به شمار می رفت و مورد اطمینان بود. بعد از انقلاب نیز، حضرت امام خمینی ایشان را به تولیت مسجد امام حسین تنفیذ کردند تا اینکه چند ماه قبل از فوت، به قم بازگشت.
در سالهای ۱۳۷۵ یا ۱۳۷۶، اگر ذهنم یاری کند، آقای سید عباس ابوترابی فرد، با حکم مقام معظم رهبری، به تهران آمد و تولیت مسجد امام حسین را قبول کرد. معتقدم نام مرحوم آیت الله سیدعباس ابوترابی به شایستگی معرفی نشده و بازهم نیازمند پژوهش است.

*خیلی ها فکر می کنند رهبر انقلاب آقاسید علی اکبر را برای امامت جماعت مسجد امام حسین منصوب کردند.


این ذهنیت عمومی که بعد از آزادی، حجت الاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی منصوب شده، درست نیست. ایشان هیچ گاه به عنوان تولیت منصوب نشد؛ بلکه همیشه آیت الله سید عباس ابوترابی بود که برمبنای اجتهاد و با حکم رهبری، عهده دار تولیت مسجد بود. سرانجام، روز دوازدهم خرداد ۱۳۷۹، برابر با بیست و هفتم صفر، یعنی در روزهایی مثل همین ایام، به رحمت خدا رفتند. این پدر و پسر، با یک خودروی پیکان همراه دو آزاده دیگر راهی مشهد شدند و قبل از رسیدن به مشهد، حوالی نیشابور بر اثر سانحه تصادف، جان به جان آفرین تسلیم کردند.
ماجرای پیش نمازی آقاسید علی اکبر در مسجد امام حسین هم گاه گاه روی می داد، آن چنان که هر زمان آیت الله سید عباس ابوترابی به قزوین یا سفرهای دیگر می رفت، ایشان نماز جماعت را اقامه می نمودند، ولی تولیت اصلی با آیت الله سید عباس ابوترابی بود، چون مقام اجتهاد و حکم رهبری داشت.

*بعد از آن حادثه چه شد؟


پس از رحلت این پدر و پسر، به درخواست مردم و نمازگزاران، آقای حجت الاسلام سید محمدحسن ابوترابی که نماینده مجلس و نایب رییس مجلس بود و الان خطیب موقت نماز جمعه تهران است، تولیت مسجد را بر عهده گرفت.

*خب؛ دیگر برویم سراغ «پاسیاد پسر خاک»...


انتشار کتاب با بازتاب های فراوان و تقدیرهای بسیار همراه شد؛ در سال ۱۳۸۸ از آن پرده برداری شد و جوایز گوناگونی را کسب نمود. در جلسه رونمایی، من، ۳۴ ساله بودم و کار را در حدود بیست وهفت سالگی آغاز نموده بودم. به راستی تا مدتی از گفتگو می ترسیدم و تجربه کافی در این مورد نداشتم؛ اما ناچار بودم برای ورود به عرصه پژوهش در حوزه انقلاب و جنگ، این آزمون را پشت سر بگذارم؛ چونکه یکی از منابع اصلی در این عرصه، منابع شفاهی است.



*آشنایی و دوستی ما سال ها پیش از این شکل گرفت و تو را فردی خجالتی و درونگرا می دیدم. اما شکر خدا راهت را پیدا کردی...


برادران اسماعیل و ابراهیم شفیعی سروستانی مرا به این عرصه وارد کردند. آن روزها که سربازی ام تمام شده بود، به دعوت آقا ابراهیم، به مجموعه موسسه موعود پیوستم. اعتراف می کنم تجربه کافی نداشتم و احساس می کردم شاید هزینه ای که این مؤسسه برایم می کند بی نتیجه باشد؛ گرچه تیراژ مجله موعود بالا بود و خودم در نماز جمعه ها مجله را زیر بغل گرفته میان مردم توزیع می کردم. آن زمان هنوز مردم بیشتر اهل مطالعه و مجله بودند.

*همان موقع هم کتابتان اثری قطور و پر سروصدا بود. هرچند رسانه ها به اندازه امروز گسترده نبودند.


بله شکر خدا... بعد از بیست وپنج سال کار در این حوزه، هنوز قبل از هر مصاحبه، هرچند اندک، مطالعه می کنم تا بتوانم سؤالات مناسبی بپرسم. پروژه های تاریخ شفاهی مختلفی انجام داده ام، چه برای صداوسیما و چه برای سایر نهادها، اما هنوز مطمئن نیستم هر بار بتوانم حق مطلب را به درستی ادا کنم.
برای کتاب قبلی خود، دومین جلد از آثار دکتر سیدمحمد صدر، با نام «جنگ و دولت»، شش ماه به بررسی روزنامه های سالهای ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۸ پرداختم؛ روزنامه هایی که با نگاههای مختلف به مسائل دولت نگاه می کردند.
برای کتاب آقای ابوترابی، نخستین کاری که کردم جمع آوری منابع کتاب خانه ای بود: هر آن چه کتاب، نشریه، سند و یادداشت درباره ی مرحوم آقای ابوترابی وجود داشت، اهتمام کردم یک جا گرد بیاورم تا «دستم پُر» باشد.
الان هم به برخی دوستانی که می پرسند «از کجا شروع کنیم؟»، می گویم: اول منابع کتاب خانه ای را جمع کنید. مبادا جایی بنشانندتان و بگویند در مورد موضوعی که می خواهید کار کنید، یک ربع حرف بزنید، اما ذهنتان خالی باشد. بعد، بروید سراغ مواردی که جاخالی ها را پر می کند.

اطلاعیه انتشار تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب پاسیاد پسر خاک

h2>*کار شما، از نظر تاریخی، خوشبختانه نزدیک بود به رحلت مرحوم ابوترابی و می توانست طبیعی جلو برود. هم اکنون ما چهره های بسیاری داریم که هنوز کاری جامع درباره ی آنها صورت نگرفته است.
درباره گذشته و قبل از اسارت حجت الاسلام ابوترابی کمتر سخنی گفته شده است. سوابقی که شامل ارتباط با شهید چمران یا اعتماد آیت الله مصطفی خمینی در نجف بوده، و اینکه بتوانی حامل پیامی از نجف به ایران باشی، همه این ها آقای ابوترابی را به پختگی رساند. روزگار او را در «کوره روزگار» چنان گداخته بود که هشیاری و تصمیم گیری های بموقع پیدا کرده بود.

*همان زمان شاید تصمیماتش مخالفانی داشت، اما حالا که فاصله گرفته ایم، روشن است نگاهش چقدر باز بوده است.


مثلاً به اسرای ایرانی اظهار داشته بود: «شما حق ندارید دست به فرار بزنید.» چون اگر فرضاً فرار می کردید، دیگران تا مدت ها زیر فشار می ماندند. وقتی دو نفر از موصل فرار کردند، آقای ابوترابی اعلام نمود: «اگر درِ اینجا هم بشکنند، من فرار نمی کنم!» چرا؟ چون عراقی ها بلایی که بعد از آن فرار سر اسرا آوردند، تا جایی بود که حتی هواکش ها را هم با آجر پُر کردند.
تأثیر این تصمیمات چنان بود که عراقی ها خودشان به ناچار دست به دامان آقای ابوترابی می شدند. در یک اردوگاه، کار به درگیری بین خود اسرا کشید. عراقی ها عده ای را در زندانِ داخل اردوگاه انداختند (خود اردوگاه زندان بود، اما این دیگر «زندانِ زندان» محسوب می شد) و باز ناچار شدند از آقای ابوترابی کمک بخواهند.

*ماجرا چه بود؟


زندانبانان بعثی شن و ماسه می آوردند و به اسرا می گفتند باید بلوک بسازید. برای برخی اسرا، این مساله برمبنای فهمشان از نهج البلاغه و منابع مذهبی، به مفهوم «کمک به دشمن» تلقی می شد؛ چون باور داشتند این بلوک ها در جبهه برای ساخت سنگر استفاده می شود. اما آقای ابوترابی توضیح داد که اصلاً چنین استفاده ای نمی شود و مقرون بصرفه نیست. گفتگوها بشکلی پیش رفت که «سفره وحدت» انداخته شد و همه سر یک سفره نشستند و ماجرا به خیر گذشت.



*بسیاری از آزادگان در مصاحبه های مختلف گفته اند: اگر آقای ابوترابی نبود، معلوم نبود چند نفر به سلامت بازمی گشتند... شما در کتابتان شخصیت آقای ابوترابی را در دوران اسارت پررنگ کرده اید و کمتر به بعد از آزادی پرداخته اید. ماجرا چیست؟


من ترجیح دادم در ساختار کتاب، به پس از آزادی ایشان خیلی نپردازم برای اینکه وارد مناقشات سیاسی می شد و دلخوری ها و تحلیل های متفاوتی ایجاد می کرد. بنابراین، مقطع ده ساله بعد از اسارت را فقط به عنوان خبرنگار توضیح دادم و فرازهای مهمش را مطرح کردم، اما گسترده نه.
البته قبول دارم خود این بخش ظرفیت یک کتاب مستقل را دارد، اما روی زمین مانده است. واقعیت این است که پیگیرش نشدم. هر کار پژوهشی نقطه پایان ندارد؛ بعد از من هم می توانند کسانی در اینباره قلم بزنند. باتوجه به مطالعاتم و شناخت از این مقطع تاریخی، نخواستم وارد فضای سیاسی دهه هفتاد شوم شاید نتوانم حق مطلب را ادا کنم، بدین سبب در همان حدِ توضیح جایگاه آقای ابوترابی بسنده کردم.

*در آن دوران، کسی که خیلی با ایشان دمخور بود، مرحوم سید فضل الله محمدی، معروف به «سید سقا» بود.


من با او رفیق بودم. خانه سید فضل الله، برای آقای ابوترابی محل امن و استراحت بود. بارها خودش تعریف کرده بود که گاهی به سید می گفته: «می خواهم دو ساعت بخوابم.» بدون تماس یا مزاحمت، می رفت خانه او و استراحت می کرد. گاهی سید به همسرش می اظهار داشت: «شما برو خانه خواهرت، آقا می خواهد بیاید استراحت کند.» همسرش همراهی می کرد. خدا رحمتشان کند.

*بعد از کتاب شما هم کتاب های ریادی درباره ی مرحوم ابوترابی نوشته و منتشر گردید.


بعد از آن، کتاب آقای عبدالمجید رحمانیان منتشر گردید. کتابی سه چهارجلدی از خاطرات معنوی آقای ابوترابی که پیشتر، قسمتی از آن به نام تربت کربلا توسط دفتر ادبیات اسلامی چاپ شده بود؛ مجموعه سخنرانی های آقای ابوترابی در اسارت، که روی کاغذ سیگار نوشته شده بود. من آن کاغذها را پیش آقای رحمانیان دیده بودم. بعداً او این مطالب را بازخوانی کرد، مقدمه هایی بر هر فصل نوشت و در دو جلد با نام «پاک باش و خدمتگزار» توسط مؤسسه پیام آزادگان منتشر گردید. بعضی حتی از روی کتاب «پاسیاد پسر خاک» نوشتند و به روی خودشان هم نیاوردند!
در نهایت، مرکز اسناد انقلاب اسلامی کتابی منتشر نمود درباره ی آقای ابوترابی که برخی اسناد آن، همچون اسناد هلال احمر، دقیقاً همان هایی بود که من گردآوری کرده بودم با زیرنویس، و حتی عکس ها را همان گونه گذاشتند و مهر «اختصاصی» خودشان هم زدند. دوستان پیشنهاد شکایت دادند، اما گفتم نه. دلیلش ساده بود: کار را برای آقای ابوترابی کرده بودم و همه چیز را به خدا و خودش سپردم.
همان زمان، در سایت تاریخ شفاهی، یکی از دوستان نقدی به آن کتاب نوشت و اعتراض کرد که چرا چنین کاری کرده اید و چرا وقتی داشتید این کار را انجام می دادید، در مقدمه نامی از محمد قبادی نبردید. هیچ کس هم پاسخی نداد. من هم هیچگاه به خودم اجازه ندادم که پیگیری کنم.
چند سال پیش، آقای سرهنگی لطف کرد و کتابی فرستاد تا آنرا برای جشنواره کتاب سال قزوین کارشناسی کنم. این کتاب بعد از کتاب من چاپ شده بود و در همان دوره تاریخی جشنواره شرکت داشت. کتاب را باز کردم و بسیار ناراحت شدم؛ دوست نداشتم چنین اتفاقی بیفتد. کتاب را بستم، روی میز آقای سرهنگی گذاشتم و گفتم: «من خودم را شایسته کارشناسی این کتاب نمی دانم.» پرسید چرا. داستان کپی این کتاب از روی کتاب خودم را برای آقای سرهنگی توضیح دادم.

*از گفتگوها برای نوشتن این کتاب هم بگو...


برای این کتاب، هشتاد ساعت گفتگو انجام دادم؛ در مشهد، قم و قزوین، با آدم هایی از طیف های مختلف سیاسی: از ابراهیم یزدی تا سید احمد صدر حاج سید جوادی، تا مرتضی نبوی، تا قدرت الله علیخانی و دیگران. این گفت وگوها بخصوص به درد بخش قبل از آزادی می خورد. مثلا ابراهیم یزدی، داییِ همسر آقای ابوترابی بود. این مورد را در مقدمه آوردم و اشاره کردم که آقای ابوترابی نزد او می رفته و از او ایده می گرفته تا بتواند بچه های آزاده را به استقلال مالی برساند. این مساله مخفی نبود و در متن هم به آن ارجاع داده ام.

*ماجرای معلوم شدن هویت مرحوم ابوترابی پس از مفقود شدن هم عجیب است.


وقتی در آغاز جنگ برای آقای ابوترابی آن صورت گرفت و معلوم نبود زنده است یا اسیر یا مجروح و همه گمان بر شهادتش بردند، شهید محمود امان اللهی از اسرایی بود که جراحت داشت. در تبادل نخست، مجروحان آزاد شدند. قبل از آزادی، محمود امان اللهی با آقای ابوترابی ارتباط داشت. بعدها او شهید شد. دستخطی از سیدعلی اکبر ابوترابی با خودش آورد که همه فهمیدن او زنده و اسیر است.

*کدام کتابت را بیشتر دوست داری؟


کتاب اولم در اوج کارآیی بود و من این اثر را بسیار دوست دارم. بی رودرباستی، کتاب هایم را مانند فرزندانم می دانم، اما به کار آقای ابوترابی بیشتر علاقه مندم. اگر بخواهم رتبه بندی کنم، بعد از آثار در ارتباط با ایشان، کتاب «خلبان صدیق» را خیلی دوست دارم. تجربه های این سال ها در این کتاب به کار آمده و مشخص است. همینطور برای کتاب «یادستان دوران» و خاطرات سید هادی خامنه ای زحمت زیادی کشیدم، هرچند به هزار و یک دلیل قدرش دانسته نشد.



*چرا؟


رفاقتی بگویم: همان زمان که کتاب حجت الاسلام سید هادی خامنه ای را کار می کردم، فهمیدم او سه سال در زندان قصر و مدتی هم در اوین بود و سپس آزاد شد. درباره ی دوران قصر، روایت بسیار عالی و دقیقی داشت؛ گمان نمی کنم کتاب دیگری این جزئیات را درباره ی سالهای ۵۳ تا ۵۶ عرضه کرده باشد. آن زمان بر این مقطع مسلط بودم.
یادش بخیر، برای مصاحبه با مرحوم احمد توکلی رفتیم به روستای «سرزیارت». وقتی فهمید من بچه مازندرانم، اظهار داشت: «اگر وسط مصاحبه زیاد به من فشار آمد و خسته شدم و کلمات را جابه جا گفتم، حواست باشد و تذکر بده.» پنج ساعت با او گفتگو کردیم: سه ساعت صبح، دو ساعت پس از ظهر.


وسط مصاحبه، ناگهان پرسید: «تو زندان قصر هم بودی؟» گفتم: «من آن زمان سه سالم بود!» و توضیح دادم که خاطرات سید هادی خامنه ای را کار کرده ام و جزئیاتش را می دانم. گفت و گوی آقای توکلی برای پروژه آقای سیدهادی خامنه ای نبود، اما جزئیات مهمی گفته شد.

*چرا پروژه آقای ابوترابی که درباره ی دفاع مقدس است در دفتر ادبیات انقلاب اسلامی پیگیری شد؟


پروژه هایی مثل «پاسیاد پسر خاک» در دفتر ادبیات انقلاب اسلامی شکل گرفت. دفتر هنر و ادبیات مقاومت هم بود. شخصیت های انقلابی تا دوران دفاع مقدس در این پروژه ها دیده می شدند، اما خط کشی سختی در میان نبود. واحد تاریخ شفاهی زیرمجموعه دفتر ادبیات انقلاب اسلامی بود و اگر قرار بود کتابی چاپ شود، بوسیله آن پیگیری می شد.

*شما بالاخره پژوهشگر جنگ هستی یا انقلاب اسلامی؟


من خودم را پژوهشگر جنگ نمی دانم؛ ترجیح می دهم بگویند پژوهشگر اسارت هستم، چون معتقدم جنگ ما با امضای قطعنامه در ۲۷ تیر ۱۳۶۶ به انتها نرسید، بلکه با آزادی آخرین اسیر، به اتمام رسید.

*برای همین در خاطرات اسرا باقی ماندی و کتاب «خلبان صدیق» شکل گرفت...


خلبان صدیق، که او نیز از آزادگان بود، دو خاطره مهم از آقای ابوترابی دارد. یکی در اردوگاه که آقای ابوترابی روی کاغذ سیگار پیامی کوتاه نوشته بود: «مراقب خلیل باش.» خلیل پسری کُرد بود که خواهرش در عراق زندگی می کرد و شوهر خواهرش در استخبارات رژیم بعث کار می کرد. همان ارتباط های خانوادگی قبل از انقلاب سبب بدگمانی برخی شد و حتی تهدیدش کردند. آقای صدیق، به سفارش ابوترابی، او را زیر بال و پر گرفت. بعد از آزادی، وقتی خلیل تهدید به اعدام شد، آقای ابوترابی شبانه به کرمانشاه رفت و امنیتش را تأمین کرد و حتی مبلغی جهت راه اندازی کار به او داد.
همان موقع ها، بعد از آن که کتاب چاپ شد، به آقای «محمدصدیق قادری» گفتم: «چرا خاطرات خودت را کار نمی کنی؟ چرا نمی گذاری من خاطراتت را بنویسم؟» اظهار داشت: «محمد جان، هم اکنون وقتش نیست. حرف هایی دارم که هم اکنون نمی توانم بزنم.»

*اما بالاخره بخت این کتاب هم باز شد...


شاید بیشتر از ده، پانزده سال گذشت تا آقای قادری به من اجازه داد خاطراتش را کار کنم. وقتی هم قرار شد کار نماییم، تازه از صفر آغاز به گفتگو کردیم. به مسؤلان باغ موزه اظهار داشته بود: «یا فلانی (محمد قبادی) کار خاطرات من را انجام می دهد یا هیچ کس!» این برای من یک پشتوانه بود، اما بار من را هم سنگین می کرد؛ اگر خطا می کردم و نتیجه کار مطلوب نمی شد، از نظر کاری صدمه می دیدم.
کار را شروع کردم. البته بچه های باغ موزه قبلاً درباره ی آقای قادری گفتگو کرده بودند، اما گفت وگویشان ناقص و ضعیف بود. یک گفتگو هم سال ۷۰ یا ۷۱ نیروی هوایی ارتش یا عقیدتی سیاسی یا جایی دیگر با او انجام داده بود که بیشتر شبیه بازجویی بود. خودم هم بیست وپنج ساعت با آقای قادری گفتگو کردم. جمعه ها به خانه شان می رفتم، صبحانه می خوردیم و تا ظهر می نشستیم و حرف می زدیم. حاصلش شد کتاب «خلبان صدیق».

*از کتاب های بعدی ات هم یادی نماییم...


اولین کتابم که «پاسیاد پسر خاک» بود. بعد خاطرات محمدحسین بهجتی (شفق) را نوشتم. آیت الله محمدحسین بهجتی، متخلص به شفق، در سالهای ۳۷ و ۳۸ هم مباحثه ای آیت الله خامنه ای بودند. امام جمعه اردکان یزد بود. خودش در خاطراتش می گوید که بسیاری از سوژه های شعری را از سخنان آقای خامنه ای برمی داشت.
بعد از آن، کاری دیگر برای انقلاب انجام دادم: مجموعه بیست جلدی ۱۵ خرداد. من جلد پنجم را نوشتم که در ارتباط با رویدادهای بهار ۱۳۴۱ بود و به خوبی چاپ شد.
پس از آن، خاطرات آقای صدر را نوشتم. دراین میان، کاری هم برای یکی از آزادگان انجام دادم که متاسفانه به چاپ نرسید.
بعد رفتم سراغ خاطرات سید محمد صدر (انقلاب و دیپلماسی). بعد از آن «یادستان دوران» (خاطرات حجت الاسلام سیدهادی خامنه ای) را کار کردم و سپس باردیگر خلبان صدیق را انجام دادم و بعد جنگ و دولت. «جنگ و دولت» هم با فاصله ده سال از «انقلاب و دیپلماسی» منتشر گردید.

*این روزها مشغول چه کتابی هستی؟


این روزها هم کاری برای یکی از آزادگان انجام داده ام که از اردیبهشت تا حالا دستش است. کمی درگیر بیماری مادرش بود تا بخواند. کار تمام شده؛ اگر اصلاحیه ای بدهد، مقدمه ای می زنم و می فرستم برای چاپ. این اثر فوق العاده است؛ نمادی از خودباوری رزمنده ایرانی.
کتاب، خاطرات خلبان هلیکوپتر هوانیروز، سرهنگ محمدابراهیم باباجانی، بچه بابل است. یکم آبان ۵۹ اسیر می شوند و جزو افسران مخفیِ نام نویسی نشده صلیب سرخ بودند که در زندان های مخفی نگهداری می شدند. بیست وششم شهریور ۶۹ همراه آقای ابوترابی آزاد شد؛ یعنی اول جنگ اسیر شده و آخر جنگ آزاد شده است.
جالب این که آن زمان ۵۸ افسر مخفی در رسته های مختلف ارتش داشتیم. حدود هفت هشت سال تا ده سال در اسارت بودند اما رادیوی خودشان را با باتری دست ساز، دور از چشم عراقی ها، فعال نگه می داشتند. رادیوی مخفی ابراهیم باباجانی بخصوص خاص بود، چون در دبیرستان فنی و رشته برق درس خوانده و پدرش تعمیرکار رادیو و تلویزیون و برق کار بود. همان تجربه موجب شد مسئول رادیو در اردوگاه عراق شود.

*گویا کرامت شفیعی که درباره ی اش پژوهش کرده ای از مجموعه ارتش جدا شده بود.


این خلبان پس از انقلاب، به خاطر تنش ها و بداخلاقی ها در ارتش و اطرافش، ترجیح داد قبل از شروع جنگ، به هلال احمر مامور شود و خلبان این نهاد باشد. با موافقت مسؤلان، به هلال احمر پیوست و سپس در سال ۵۹ اسیر شد. آن زمان دو فرزند داشت: دختر ۹ ساله و پسر ۳ ساله.
وقتی اسیر شد، شرایطش چنان سنگین بود که در همان روزهای اول مبادرت به خودکشی کرد. وقتی کرامت شفیعی این را تعریف می کند، آدم متلاشی می شود.
خاطرات کرامت الله شفیعی، بسیار تکان دهنده است. هنوز درحال پیاده کردن و تدوین آن هستم. بعضی اتفاق ها مو به تن آدم سیخ می کند. برای کسی که بچه دارد، این حرف ها ملموس تر است. همین امروز، موقع صحبت با علیرضای خودم، پشت موتور گریه می کردم. داشتن دختر و پسر خردسال خیلی مشکل است.
اتفاقات پس از این هم داغ تر است. وقتی اسیر شد، کسی نمی دانست زنده است یا مرده؛ همه می گفتند شهید شده. وقتی آزاد شد و به شیراز برگشت، بنر شهید کرامت شفیعی را نصب کرده بودند!

*صراحت و صداقت آزادگان سبب می شود هر کسی وارد حوزه آنها شود، دیگر نتواند بیرون بیاید.


امیدوارم همه شان از لاک خود بیرون بیایند و حرفشان را بزنند. خیلی ها به هزار و یک دلیل حاضر به گفتگو نیستند.

*شما گفتید چاپ اول کتاب سال ۸۸ است، اما فیپا می گوید ۱۳۹۰ چاپ شده.


سال ۱۳۹۰ برای چاپ دوم. از ۸۸ تا هم اکنون ۷ چاپ داشته است. این که پس از شانزده سال باردیگر کتاب دیده می شود، برای من برکت است. همیشه گفته ام آقای ابوترابی و کتاب پاسیاد پسر خاک آبروی من بودند؛ راه را برایم باز کردند. هرچند خودم منتقدم که نویسنده در متن نباید زیاد پررنگ باشد. اگر راوی قوی است، ارزش کار بالاست.

*خوشبختانه شما پس از این، موتور کارتان راه افتاده و مسیر خودتان را پیدا کرده اید. ولی یک نویسنده جوان وقتی همان ابتدای کار، کتابش تقریظ رهبری می گیرد، کارش خیلی سخت می شود. بعضی وقت ها این اتفاق می تواند انگیزه بدهد و مسیر را پیش ببرد، ان شاءالله که همیشه بهتر از قبل، اما گاهی هم می تواند ترمز باشد. حداقل این است که بعضی ها فکر می کنند وقتی تقریظ نوشته شد، دیگر نویسنده حق ندارد کتاب جدید بنویسد.


اینکه چه طور این کتاب در آن روند انتخاب شده، مبحث جالبی است. احتمالا حضرت آقا کتاب را خوانده بوده اند و به گمانم این خوانش برای دهه نود باشد. یادم هست در یک سخنرانی اوایل سال ۹۰، آت الله خامنه ای به صراحت گفتند: «من درباره ی آزادگان و آقای ابوترابی چند کتاب خوانده ام.»
برای من، فارغ از فضای نقد، این مورد جذاب و جالب است. می دانی چرا؟ چون فارغ از جایگاه دینی و حوزه نفوذ آقای خامنه ای، و فارغ از جایگاه سیاسی و تأثیرگذاری ایشان، این برایم مهم می باشد که کسی با فهم فرهنگی بالا و به عنوان یک کتاب خوان حرفه ای بیاید و درباره ی یک کتاب نظر بدهد. این از این منظر خیلی باارزش است.

*بعضی شخصیت ها، مخصوصاً شهدا، پس از رفتنشان هم با این علائم ثابت می کنند که هنوز زنده اند و حواسشان هست. انگار پس از شانزده سال، سیدعلی اکبر ابوترابی باردیگر خواسته یک دست خوشی به شما بدهد. واقعا او زنده است. دستش باز است و تمام تلاشش را می کند که گره ها را باز کند... در ادامه می خواهی چه کنی؟


نوشتن کتاب کرامت شفیعی؛ آزاده و خلبان نیروی دریایی که جزو همان ۵۸ افسر مخفی ثبت نشده صلیب بود، برایم یک کار دلی است و خیلی دوست دارم برای آن آدم کاری بکنم. نمی دانم لیاقتش را پیدا می کنم یا نه، اما دوست دارم روزی انجامش دهم.
کار دلی دیگری که همیشه در ذهنم هست، زندگی نامه سردار علی هاشمی است. احساس می کنم علی هاشمی خیلی مظلوم واقع شده.
همچنین دوست دارم کاری برای بچه های آزاده انجام بدهم. همه شان را دوست دارم و برایم محترم اند. بطور دقیق تر، دوست دارم روزی بتوانم خاطرات «علی والی» را کار کنم؛ آزاده و قهرمان وزنه برداری ارتش های جهان در سالهای ۵۵ و ۵۶ در بغداد. عکسش روی جلد اطلاعات و کیهان ورزشی چاپ شده؛ در آن عکس، علی والی با دوبنده، روی وزنه نشسته است.
علی والی، نیروی شهربانی بود. وقتی جنگ شد، به خرمشهر رفت و در مقابل عراقی ها مقاومت زیادی کرد. وقتی عراقی ها او را گرفتند، به جهت اینکه دق ودلی شان را از او دربیاورند، با کارد سنگری بدنش را زخمی و روی زخم ها آب نمک می پاشیدند و مجبورش می کردند روی سنگلاخ غلت بزند. آخر سر، افسری را آوردند؛ همان اولِ ماجرا، به آن افسر اظهار داشت: «بابا، من فلانیم!» اما باورشان نمی شد. بعد رفتند رقیبش را که یک افسر عراقی بود آوردند و او تأیید کرد که این شخص، همان علی والی است.

*چه سوژه جالبی...


علی والی برای بچه های اسیر، جزو همان افسران مخفی ۵۸ نفره تا پایان بود. گم نام ماند و بعد هم حاضر نشد خاطراتش را چاپ کند. بیشتر به خاطر دلخوری اش، حرف نزده. وی در نیروی انتظامی و شهربانی خدمت کرده و هم اکنون در اکباتان ساکن است؛ بیشتر در مراسم ها شرکت می کند. فقط به خاطر کتاب آقای قادری در رونمایی کتاب «خلبان صدیق» حاضر شد.

*میثم رشیدی مهرآبادی



منبع:

1404/05/29
10:57:12
5.0 / 5
8
تگهای خبر: آزمون , ادبیات , تاریخی , تبریك
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
X
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
عقیده شما در مورد این مطلب
نام:
ایمیل:
عقیده:
سوال:
= ۲ بعلاوه ۲
karkado فروش کادو و انتخاب انواع کادویی
کارکادو، همراه شما در انتخاب بهترین هدیه برای عزیزانتان
karkado.ir - حقوق مادی و معنوی سایت كاركادو محفوظ است

كاركادو

فروش کادو و انتخاب انواع کادویی ، کارکادو، هدیه ای از جنس عشق و خاطره